انشاء همیشه بیست ..
ق.ن : یک پست کاملا متفاوت :)
ق.ن : بعد از خواندن نظر دهید .
دلم بهانه ات را گرفته.
به من گفتند که حرفهای ناگفته ام را در جمع شما بگویم اما از کجا شروع کنم؟؟
بابای من حرف دلم را برایت مینویسم.
ولی مگر می شود یک دنیا حرف را در یک کاغذ کوچک جای داد؟!
حرف های ناگفته بسیار دارم که با تو بگویم.
از دلتنگی هایم و از خاطرات فراموش نشدنی و از روزهای با تو بودن ازخودم و از بزرگ شدن برادرم واز گریه های پنهانی مادر واز عکس پر از خاطرات روی دیوار.
بابای من خیالت راحت، همه هوایم را دارند. اما،دلم در هوای توست.
آن روز که تو رفتی من سن و سالی نداشتم اما خیلی سال پیش با تو مردانه عهد بستم که چنان باشم که همه بگویند: «این یادگار شهید الهی است»
و مایه افتخار تو باشم. سخت است ولی با تو می توانم .
پدر جان آیا می شنوی چه می گویم؟ دوست داشتم در کنارم باشی تا سر بر زانویت بگذارم و درد دلهایم را برایت بگویم.
ای کاش بودی تا من در کنار تو به خود ببالم. اما نه!!!
حالا که فکر میکنم میبینم اکنون زمانیست که باید بیشتر به تو افتخار کنم چون تو شهیدی و شهید زیباترین تفسیر عشق و شجاعت و ایثار است.
فقط با سوز دل و اشک چشمم میخواهم بگویم
روزی که نوشتیم "بابا" سخت ترین روز زندگی من و برادرم بود که باید با دستان کوچکمان کلمه بابا را مشق می کردیم،
آخر ما که در زندگی خود هرگز پدر را ندیده و کسی را بابا صدا نکرده بودیم و مفهوم جمله "بابا آب داد" بی معنی بود.
شاید همه ی فرزندان شهدا سخت ترین روز زندگیشان همان روزی بود که بابا را مشق کردند.
شاید در نگاه اولبه سایر دختران که سایه پدر بالای سرشان است و هر چه میخواهند برایشان مهیا میشود و
کمبودی ندارند حسرت بخورم که چرا سایه پدر بالای سرم نیست. ولی عمیق که فکر میکنم می بینم آنچه که پدرم به من داده هیچ پدری به دخترش نداده،
پدرم نعمت اصالت و ریشه نعمت معرفت و ایمان را در خونم تزریق نمود، نعمتهائی که هرگز فروشی نیست وحتی
پدران میلیونر هم نمی توانند در هیچ معامله ای آن را خرید و فروش کنند.
پ.ن : دلنوشته ی یک فرزند شهید ..