دالـان ِ بهـشت

دالـان ِ بهـشت

ای شاهـِد هر مجلسـی ,
آرام جـانِ هـر کـسی

گـر دوستان داری بَسـی ,
مـا نــیز هــَم بد نیستـیم

#سعدی

+

بخَـند :)

از طَرف ِ شما
  • ۱۶ بهمن ۹۷، ۱۴:۵۱ - نوید شریفی
    :)

× پـست 114 × " عـروسی "

جمعه, ۳ مهر ۱۳۹۴، ۰۴:۵۱ ب.ظ
" الهـی قربونت برم من خودتی ؟! بهم بگو که خودتی دختره نازم؟! " اشکام تا دمه مژهام رفت و برگشت !
دختر قوی باش ..
چرا میخوای آرایشه به این قشنگیت از بین بره ؟! صبر کن شب تنها میشی یکم صبرکن !
" مامانی گریه نکن قربونت برم زشته شب عروسی پـسرته فدات بشم ! "
" خوش اومدی مادر خوش اومدی عسلم "
اشکای مهربونشو با دستهام از روی صورتش پاک کردم و یه بوسه ی نا قابل بهشون زدم ..
" چه خوشگل شده دخترم ، چه ناز شدی ! عروسی خودت ان شاءالله جبران کنم خانوم "
" مامانی این چه حرفیه .. شما همینطوری شم واسه ما عزیزی "
یه نگاه بهش کردم یه لبخند رو لباش بود بغض کرده و بهت زده بهم نگاه میکرد .. یه غم و حسرت عجیبی تو چشمهای قشنگش موج میزد !
" برو مادر برو شربت و شیرینیتو بخور تا عروس و داماد نیومد ، سنگ تموم باید بذاری امشبا "
با یه چشم تمام حرفامو خلاصه کردم و به سمت سالن رفتم . همه نگاه ها به طرفم جلب شد !
یه جورایی صاحب مجلس به حساب میومدم نا خودآگاه به سمت میزهای مهمان ها رفتم و با یه لبخند ملیح به همه سلام و خوش آمدگویی گفتم  .
" خوبی عروس خانوم ؟ " سرم و انداختم پایین و همینطوری که لبخند میزدم گفتم " عروس هنوز نیومده منم کو تا عروس بشم :)) " با اینکه لباسم سبز مایل به رنگ فیروزه ای بود که جدیدا هم مد به حساب میاد اما نفهمیدم منظورش از عروس خانوم چی بود دقیقا !!
" ان شاءالله عروسی خودت ناز بانو " " ای جااان چه نازی شدی برای خودت " " وااااای ماه بانو همیشه به عروسی عزیزم " " عروسی خودت جبران کنیم خانوم "
همه مهمان ها منتظر عروسی خودم بودن .. اما درد ناک ترین قسمت که باز موجب فوران کردن بغض لعنتی شد :
" جای مامانت خیلی خالیه .. کجاست ببینه دخترش چه خانومی شده برای خودش ؟ " " چقـدر شبیه مامانتی تو دختر "
دوست داشتم داد بزنم بگم بس کنید . مامان من که اینجاست نگاه کنید پیش خواهر کوچیکم نشسته !
اونا مامان منو نمیبینن .. چرا ؟! چرا همش دنبال جا زدن مامان خیالی هستن مامانی که وقتی 3 سالم بود پر کشید و رفت و همه خاطرات کودکیمو با خودش برد !!
مادری که فقط 3 سال زندگیمو باهاش بودم .. اما چرا نمیخوان قبول کنن که 15 سال زندگیم کم سن نیست با مادری بودم که هیچی برام کم نذاشت .. البته هیچ مادری محبتی که به بچه های خودش داررو به بقیه ی بچه های دیگه نداره .. این یک بحث طبیعی هست اما با این وجود خیلی برام عزیز هست و دوست داشتنی !
+
" به افتخار عروس داماد بزن کف قشنگرو "روم و برگردوندم به سمت صدا .. چه نازی شده بود .. با اینکه 30 سالشه اما همیشه مثل یه پسر 25 ساله به چشم میاد :) پاپیون مشکی ای که زده بود اینقد بامزش کرده بود که دوست داشتم یه ماچ گنده از لپاش بکنم :))
از جلوی ما رد شدن و رفتن رو صندلی نشستن ! دستامو به شکل قلب در آوردمو به سمتش نشونه بردم :)
دایی با دیدنم انگاری جا خورده باشه سری سرشو برد پایین و یواشکی یه قلب درست کرد و نشونم داد . از اینکه جواب قلب و با قلب داده بود احساس غرور میکردم اینکه هنوز براش مهم هستم هنوز مثل قبل جواب حرکتامو میده خوشحال بودم !
+
بعد از تموم شدن مراسم عروسی توی تالار ، دنبال کردن ماشین عروس رو پیش گرفتیم و با صدای " بووق بووووق بووق بووق " و بعضی هم با فلشر ماشین عروس رو دنبال کردن ! تمام خوشحالی من دستمال سفیدی بود که از پنجره ی عقب ماشین برده بودمش بیرون و تکونش میدادم ! بعد از نیم ساعت کوتاه به مقصد رسیدیم اما نا قافل ماشین عروس زودتر از ما رسیده بود .. کوچه اینقدر شلوغ و پر از ماشین شده بود که راهی برای بردن ماشین خودمون به کوچه پیدا نکردیم .. بابا مارو سر کوچه پیاده کرد و خودش به دنبال جای پارک حرکت کرد .. از شانس خوبمون همه پسرهای جوون فامیل جلوی در وایستاده بودن و منتظر گذاشتن آهنگ و حرکات موزون و شلوغ بازی بودن .. از اینکه با کفش های پاشنه بلند و چادر کشیده شده روی صورتم قرار بود از جلوی اون همه پسر رد بشم یه حس عجیبی داشتم البته شاید همین حس خجالت !
البته بیشتره علت خجالتم رد شدن از جلوی کسی بود که همه فکر میکنن ما دو نفر به برای هم ساخته شدیم .. تمام تلاشمو کردم بی تفاوت به این قضیه باشم ..
" سلام ، مبارک باشه " صدای خودش بود خواستم خودم رو به نشنیدن بزنم اما ادب چیز دیگه ای میگفت سریعا جواب سلام و با یک تشکر کوچیک دادم و با قدم های بلند تر به سمت خونه حرکت کردم !
+
ساعت 12 مراسم عمومی تموم شد و قرار شد همه فامیل های درجه یک بمونن تا عکس بگیرن .. دوست داشتم باشم اما بخاطر عمه مجبور شدم پا به پای عمه زودتر برگردم خونه و از طرفی این بغض اجازه ی حرف زدن رو هم ازم گرفته بود باید سریعتر به امورش میرسیدم .. شب خوب اما کمی تلخ :) از اینکه دایی جان داماد شد و به مراد دلش رسید خوشحالم . امیدوارم خوشبخت بشن به حق این شبای عزیز ..




موافقین ۳ مخالفین ۰ ۹۴/۰۷/۰۳
خانوم ِ دانِشجو :)

اندکی

بغض

شادی

عروسی

گریه

حَرفاتون  (۲)

۰۴ مهر ۹۴ ، ۱۰:۵۸ ܓ✿ بانوی بهار
سلام ماه بانوی عزیزم
مبارک باشه عروسی دایی جان
امیدوارم بغض لعنتی رهات کنه
نمیدونم چه حسیه !شب عروسی داداشم منم  پر از بغض بودم .....رها نشدم....شاید علت بغض کردنامون باهم فرق کنه ولی ....
گاهی هنوز خاطرات اون شب رو با گلوی پر از بعض سپری می کنم و مثل الان آهی از عمق جااااااااان می کشم ...
لحظه هات خوش
مُدیر نِگار:
سـلـام به بتنوی بهار گلم :)

عزیزممم ! هیچ وقت غمتو نبینم مهربان جان :×

همچنین بانو
۰۳ مهر ۹۴ ، ۱۷:۰۷ مهدی مهدوی
دوستان سلام

من از روی وظیفه شما رو دعوت میکنم از لوگویی که (به عنوان: من یمنی ام) تو وبلاگ گذاشتم استفاده کنید تا ما هم با همایتی هرچند کوچک؛ از کشور یمن دفاع کنیم.

ظهور نزدیک است. به فکر باشید.



لعنت بر آل سعود نجس

اِرسال ...

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">